×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اجتماعی -فرهنگی-هنری

از تمامي آسمان ،به تک ستاره ای دل خوشم

× به نام او که نامش بهترین است... در این محیط مجازی ،از دل مشغولی ها و دلواپسی های خودم و شاید هم که شما،می نویسم از اهداف و آمالی که دارم ،شاید هم تضاد چندانی با آرمان های شما نداشته باشد منتظر حضور شما در این کلبه محقر هستم. به امید اینکه در این راه، راهنما و یاری گر این کمترین باشید...
×

آدرس وبلاگ من

jahangiri.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/khashyar

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

اولین روز ازدواج

 

اولین روز بعد از عروسی زن و شوهـر توافـق کردن که در را به روی هیچکــس باز نکنن...!

ابتدا پــــدر و مــادر پســـر آمـدن...

زن و شـوهر نگاهی به همدیگــر انداختن اما چون از قبـل توافـــق کرده بودن هیچکـــــدام در را باز نکــردن...

ساعتـی بعـــد پــدر و مـادر دختــر آمــدن...

زن و شـوهر نگاهی به همدیگـر انداختن و اشـک در چشمـان زن جمع شد...

و در این حال گفت نمیتـــونم ببینم که پــدر و مـادرم پشت در باشند و در را روشـون بـاز نــکنم...

شوهـر چیزی نگفت و در را برویشـان گشود...

اما این موضـوع را پیـش خـودش نگـه داشت...

سـالها گـذشت و خـداوند به آنها چهار پسـر داد...

پنجمیـن فرزنـدشان دختـر بود...

برای تولـد این فرزنـد پــدر بسیار شـادی کرد و چنـد گوسفند را سر بریـد و میهمانی مفصلی داد...

مــردم متعجبـانه از او پرسیدنــد علـت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست...؟!

مـرد بسادگی جواب داد چون این همـون کسیـه که در را برویـم باز میکنه...!

 

 

 

 

زنه ديروقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و درو باز كرد و يكسر به اتاق خواب سر زد

 ناگهان بجاي يك جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب ديد

 بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جايي كه ميخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونين و مالين كرد.

 بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابي بخورد ، با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در اشپزخانه نشسته است.

 شوهرش گفت سلام عزيزم!

 پدر و مادرت سر شب از شهرشون به ديدن ما اومده بودند چون خسته بودند

 بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت كنند

 راستي بهشون سلام كردي؟؟؟؟؟؟

 

پدري با پسري گفت به قهر

‏که تو آدم نشوي جان پدر

 

حيف از آن عمر که اي بي سروپا

در پي تربيتت کردم سر

 

‏دل فرزند از اين حرف شکست

‏بي خبر از پدرش کرد سفر

 

رنج بسيار کشيد و پس از آن

زندگي گشت به کامش چو شکر

 

عاقبت شوکت والايي يافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

 

‏چند روزي بگذشت و پس از آن

‏امر فرمود به احضار پدر

 

پدرش آمده از راه دراز

‏نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 

پسر از غايت خودخواهي و کبر

‏نظر افکند به سراپاي پدر

 

‏گفت گفتي که تو آدم نشوي

‏تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

‏پير خنديد و سرش داد تکان

 گفت اين نکته برون شد ازسر

 ‏‏من نگفتم که تو حاکم نشوي!!

 گفتم آدم !!! نشوي جان پدر

یکشنبه 16 دی 1391 - 12:21:24 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم